بعد کنکور انگار بهم امپول بی حسی زدن
بی حالم
مبهوتم
گیجم
حالم به هم میخوره از خودم و دنیا.
والسلام.
بعد کنکور انگار بهم امپول بی حسی زدن
بی حالم
مبهوتم
گیجم
حالم به هم میخوره از خودم و دنیا.
والسلام.
این که زاده ی آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی !
این که لنگ در هوااااااایی ، صبحونت شده سیگار و چایی ...
خونه ی ما هیچ کس روزه بگیر نیست و همین باعث شده ماه رمضون واسه ما فقط محدودیت باشه و نتونیم بیرون که هستیم چیزی بخوریم :|
تهران داره هی گرم تر میشه و کلافگی تابستون باز داره گریبان منو میگیره که گرمایی هستم و همش دارم میپزم :(
میخوام تابستون برم کلاس سه تار ، خدا کنه بشه :) خیلی ذوق دارم براش ^____^
درس خوندنم بهتر شده اما به شدت غذا میخورم و دارم تپل میشم :( باید جلوشو بگیرم :|
موقع تایپ کردن هرچی که میخوام بنویسم از مغزم میپره :|||||||||||| کلی مطلب داشتمآ ولی یادم نیس :/
فعلا همین :}
از کمال گرایی تا حالا خیلی ضربه دیدم
وارد جزییات نمیشم
ولی تفکر صفر یا صد خیلی بده
اینکه بگی یا اون که من میخوام یا هیچی !
بالاخره ادم باید راضی بشه به یه چیزی
تلاششو بکنه تا جایی که میتونه اما بالاخره باید راضی بشه آدم
از این به بعد سعی میکنم بهتر شم :}
یه حس و حال عجیبیه .
حس میکنم من تا ابد باید تنها بمونم .
کسی منو درک نمیکنه منم تحمل هیچ آدمی رو ندارم .
وقتی به معقوله ی زندگی مشترک فکر میکنم میخوام بالا بیارم از اینکه دو نفر باید همو راضی نگه دارن و بسازن و توقعات همدیگه رو تامین کنن ، نمیدونم چرا واسم چندش آوره دست خودم نیست .
عشق تو کتم نمیره آخه . از تولید مثل بیزارم حتی :)) اینکه ما تصمیم بگیریم یکی وارد این دنیا شه حتی اگه وضعیت مناسبی داریم ...
کلا نمیتونم بپذیرم .
با مسایل پایه ای زندگی مشکل دارم ، آخه مامان بابام همیشه با هم خوب بودن و هستن ، من نمیدونم چمه .
خودمم ار این غیرعادی بودنم بدم میاد :/
اما نمیتونم به خودم تحمیل کنم که مث بقیه فکر کنم .
گاهی حس میکنم تا حالا هیچ کس مث من انقد خل نبوده :))
کلی درس دارم اومدم اینا رو مینویسم =)))))) معلوم نیس واقعا چمه =)))))))
وقتی رشته ی تجربی رو انتخاب کردم اصن عقل و هوشم تعطیل بود انگار . یعنی مدیر و ناظم میگفتن نمره هاش عالیه یا تجربی یا ریاضی :|
همیشه شاگرد زرنگی بودم با نمره های 19-20 و این درسآ رو دوس دارم ولی این درسآ منو راضی نمیکنه .
یا باید میرفتم هنر یا نهایتا انسانی :/
وقتی خانوادم با هنر مخالفت کردن منم لج کردم گفتم نمیرم انسانی و اومدم تجربی و حالا اینکه کنکورش سخته به کنار ، راضی نیستم . سردرگمم . جدیدا عصبیم و پاچه ی همه رو میگیرم .
نمیتونم درس بخونم .
لنگ در هوایی کنکوری بودنمم هست این وسط ولی کلا یه موجودیم که رو هوا موندم عاطل و باطل .
از یه طرف میگم حالا بخوام هرجور هنریو دنبال کنم غیراکادمیکم میتونم ولی ....
مامانمم هی میگه کنکور بدی خوب میشی :| بابااااا این مسایل توو من خیلی ریشه داره حل نمیشه باید راه حل پیدا کرد :/
چند روزه نگران داداشمم و اصنم نمیتونم به روش بیارم . توی موقعیت سختیه ولی غدبازی باعث میشه بروز نده . هی میخوام باهاش بحرفم ولی میدون نمیده :| همیشه نگرانشم نمیدونم چرا :)) با اینکه خیلیم از من قوی تره :))
نامزدی دخترعمومم بعد کنکوره اصن حال ندارم فک و فامیل چسان فیسانو ببینم ولی از یه طرفیم میگم باید تیپ بزنم خلاصه مغزمو درگیر کرده .
بازم با همه ی اینا مشکل اصلیم کنکوره و درگیری های شخصیم با خودم :))
حداقل نوشتن یه کم آرومم میکنه :/
برم سر درس :(