یه حس و حال عجیبیه .
حس میکنم من تا ابد باید تنها بمونم .
کسی منو درک نمیکنه منم تحمل هیچ آدمی رو ندارم .
وقتی به معقوله ی زندگی مشترک فکر میکنم میخوام بالا بیارم از اینکه دو نفر باید همو راضی نگه دارن و بسازن و توقعات همدیگه رو تامین کنن ، نمیدونم چرا واسم چندش آوره دست خودم نیست .
عشق تو کتم نمیره آخه . از تولید مثل بیزارم حتی :)) اینکه ما تصمیم بگیریم یکی وارد این دنیا شه حتی اگه وضعیت مناسبی داریم ...
کلا نمیتونم بپذیرم .
با مسایل پایه ای زندگی مشکل دارم ، آخه مامان بابام همیشه با هم خوب بودن و هستن ، من نمیدونم چمه .
خودمم ار این غیرعادی بودنم بدم میاد :/
اما نمیتونم به خودم تحمیل کنم که مث بقیه فکر کنم .
گاهی حس میکنم تا حالا هیچ کس مث من انقد خل نبوده :))
کلی درس دارم اومدم اینا رو مینویسم =)))))) معلوم نیس واقعا چمه =)))))))